لطفا کفشتون را بدین واکس بزنیم!
دو پسر جوان کنار هم نشسته بودند و واکس میزدند به کفشهای آدمهایی که رد میشدند، به کفشهای خاکی، کفشهای کهنه، کفشهای کثیف، روبرویشان دو تا صندوق بود، صندوقهای چوبی از همانها که توی فیلمهای دفاع مقدس معمولا پر است از مهمات و دسته اش طنابیست کلفت، صندوقهای چوبی هم پر بود، یکی پر از واکس و دیگری اما پر از نشانه، کنار عکسهای شهدا و رهبر یک برگه هم بود که رویش نوشته شده بود
(آقا جان اگر آمدی و نشناختمت ببخشید…)
جوانها واکس میزدند بی هیچ حرف اضافهای بی هیچ منتی و هیچ تقاضایی، دلم میخواست از آنها بپرسم که چرا خواستهاند اینکار را انجام بدهند؟!
درون این کارِ داوطلبانه چه حسی هست که سر خم میکنند و گرد و غبار از کفش آدمها میگیرند و شادند؟!
این شادی از کجاست؟!
بیایید قبول کنیم آدمی وقتی از حساب و کتابهای دو دوتا چهارتایی فاصله میگیرد و کمی به فطرت خودش نزدیکتر میشود رها تر از همیشهست، شادتر است و به خدا نزدیکتر…
جمله هایم کلیشهایست؟! اشکالش چیست خیلی حرفها تکراری اند اما ارزش گفتن دارند.
این جوانها دلشان میخواسته کاری بکنند هر چند کم و کوچک و حتی به نظر عده ای شاید مسخره اما دوست داشته اند موثر باشند به سبک خودشان، هر کسی غبار از کفشش گرفته شود و لبخند بزند هر کسی کفشهایش برق بیوفتد و احساس آسودگی کند در این حال خوبش انها هم شریک هستند و چقدر دلنشین است که در حال خوب آدمها شریک باشیم.