کارگاه کوچک قلمکاری
هر روز صبح با هزار امید و آرزو پا به کارگاه کوچکشان می گذارند و مشغول می شوند،
رنگ ها را یکی یکی روی سفره های بی جانِ قلمکار می نشانند
و اینگونه روح می بخشند به پارچه هایی که هر کدام سرنوشتی نو در انتظارشان است،
هر روز مشت های گره کرده را روی باسمه های چوبی میکوبند
تا با هر ضربه نقشی را روی پارچه بنشانند و فراموش کنند تمام بی مهری هایی که به این هنرِ دیرین می شود،
کارگاهشان غرق در صدای مشت و صدای آهنگِ دلنشین رادیوی قدیمی سرِ طاقچه و صحبت های همیشگی است،
کارگاهشان بوی رنگ و زحمت و امید می دهد، اینها نان بازو میخورند و عرق جبین میریزند تا دستشان جلوی غیر دراز نباشد
و این ماجرای خیلی از کارگاه های کوچک و بزرگ شهرِ ماست.