از ماجراهای سفالگری
از ماجراهای سفالگری … گِل را توی دستش ورز می دهد و یکباره پرنده ای کج و معوج را کف ِ دستش می نشاند
و می گوید: کاش یه دم مسیحایی داشتیم اینو فوتش میکردیم جون می گرفت و پرواز می کرد
نگاهی به پرنده می اندازم و میگویم: اینو اگه خود حضرت مسیح هم فوتش کنه اتفاقی براش نمی افته
بهتره صاف و صوفش کنیم