دست فقر
پیرزن چادرش رو کشید توی صورتش و خودشو نزدیک کرد به پیشخون و آروم جوریکه فقط فروشنده بشنوه
گفت:میارم براتون، منکه تو همین محله م، خدا میدونه که الان دستم خالیه…
فروشنده با بی اعتنایی پلاستیک خیار رو روی گوجه های براقِ توی کارتن پرتاب کرد
و بلند و رسا گفت: من اینجا شاگردم، شما که صاحبشو میشناسید
بیاین بعدا از خودش نسیه بگیرین، من کاره ای نیستم.
پیرزن خودش را از نگاه ها دزدید و چادرش را محکم تر توی صورتش کشید و پلاستیک سیب زمینی را روی پیشخوان رها کرد و بیرون رفت،
فروشنده با بیخیالی داد زد: آی غفور خریدای این آقا رو ببر بزار تو ماشینشون!
دست فقر اومده نشسته بیخ گلوی آدمها و صورت ِ آدمهای دست تنگ هر روز سرخ تر میشه از سیلیِ روزگار،
کیه که ندونه مردمِ قشر ضعیف و حتی متوسط جامعه ی ما زیر فشار مشکلات اقتصادی دارن شکسته میشن؟
کیه که از اوضاع و احوالی که داریم رنج نکشیده باشه و درد رو حس نکرده باشه؟
راه حل این مشکلات نه غر زدنه و نه ناله کردن، راه حلش شاید این باشه که چشممون رو باز کنیم
و دلمون رو دریا اگه رزق و روزیمون کمه همین کم خودمون رو شریک بشیم با آدمهایی که حقیقتا نیازمندند،
رحم کنیم به همدیگه ما دورترین نسبتی که با هم داریم اینه که هم وطنیم!!!