قلم و قلمزنی
استکان های کمر باریک را چیدم توی سینیِ پر نقش و نگار و چایِ دم کشیده ی ایرانی را هم ریختم توی استکانها
و آوردم جلوی آقا جان و گفتم: این سینی رو یادتون هست آقا جان؟!
اقا جان عینکش را روی بینی جا به جا کرد و دست برد به طرف استکانهای کمر باریک و گفت:
هنر دست علی آقاست درسته؟! گفتم بله و میدانستم همین یه جملهی آقا جان سر آغاز یک گفت و گوی طولانی است…
اون وقتا علی آقا یه دکون داشت از این سر تا اون سرش رو گلاب پاش و سینی و گلدون و ظروف و سماور گذاشته بود،
مغازه ش پر نقش و نگار بود،صدای تق تق چکشش از اون سر بازارچه هم می اومد،
دختر دارا برا جاهاز میخریدند، زنای خونه دار برا آشپزخونه، اونایی هم که دستشون به دهنشون میرسید
آنتیک ترارو برمیداشتند برای دکورشون،
سرش شلوغ بود علی آقا برو بیایی داشت، حیف که قدر هنرش رو ندونستند،
حیف که حتی یکی از از اون چهارتا پسری که داشت راه باباش رو نرفت و در دکونش بسته شد که بسته شد!
پیری که اوار شد رو سرش، دستاش که لرزون شد، دیگه قلم و قلمزنی رو بوسید
و گذاشت سر طاقچه، شد نون خورِ اولاد، امان از روزگار هعی …