حرف های تلخ سفالگر
توی کارگاه جای سوزن انداختن نبود یک طرف پر از کاسه کوزه های کوره نرفته و ترد
طرف دیگر پر از کاسه کوزه های کوره رفته و جان گرفته طرف دیگری هم ظرفهای لعابی،
بالاخره یک گوشه روی یک چهارپایه ی چوبیِ پر از خاک نشستم و گفتم: همیشه اینقدر سرت شلوغه؟!
خندید و گفت: به این میگی سر شلوغی؟! باید بگی همیشه اینقدر کارگاهت پره؟! همیشه سفارشات رو دستت میمونه؟!
همیشه کارگرات ول میکنن میرن؟! همیشه با چندرغاز کارگاهتو سرپا نگه میداری؟!
لابلای حرفهای تلخش باز میخندید و بعدش با لحنی تمسخر آمیز گفت: شاید اگه برچسب ترک و کره و تایوان و هند بزنیم به کارها بتونیم بفروشیم…
بعد تر اما لبخندش را جمع کرد و گفت: بگذریم، با وجود همه اینا خدا رو شکر که سلامتیم باقیِ چیزا طوری نیست میگذره …
نگاهم خیره ماند به کوزه ها و بشقاب ها و گلدانها که از هر کدامشان زیبایی شُره کرده بود …