به خودمون برمیگرده
مادرم این روزها با بهانه و بی بهانه تاکید میکنه که همه چیز برمیگرده به قدیم،
از کهنه بستن بجای پوشک کردن بچه ها بگیر
تا درست مصرف کردن مردم و کمتر شدن ریخت و پاشها و زندگی ِ ساده،
مادرم میگه، مگه ما قبل تر ها چکار می کردیم؟
والا زنده بودیم زندگی می کردیم خیلی خوش تر از حالا خیلی بهتر خیلی ساده تر و بی شیله پیله تر،
من اما دلخور از لحن برگشتن به قدیمم،
به حرف های مادرم گوش میدم اما راستشو بخواین از فکر اینکه به روشهای قدیمی برگردم
کلافه میشم و توی دلم غوغا میشه و توی سرم دعوا راه میوفته که آخه چرا؟
بعد از یه کتک کاری ِ مفصل توی مغزم میگم: مادرِ من الان نمیشه اونجوری زندگی کرد آخه …
جمله م تموم نشده مادرم میگه: آخه خدای قبل روزی رسون تر بوده
اما خدای الان لابد دست و بالش بسته س …
شرمنده میشم از گل روی مادرم، گل روی خدا که همیشه بوده همیشه هست،
از ته دلم میگم کاش اگه هیچی مثل قبل نمیشه اعتقاداتمون،
باورمون به خدا و ایمانمون بشه مثل قبل مثل خیلی خیلی قبل تر …