لبخند همسایه
توی همسایگیِ خانه ی مادرم خانواده ای زندگی میکردند
که ما از آنها بی خبر بودیم، بی خبر نه اینکه ندانیم همسایه داریم،
بی خبر یعنی نمیدانستیم چند نفرند، کارو بارشان و سیرو سلوکشان چیست و …
فقط به رسم همسایگی گاه گداری که همدیگر را می دیدیم سلام و علیکی و تمام!
اما یک روز ِ سرد پاییزی ما همسایه ی چندین و چندساله مان را بهتر شناختیم،
روزیکه باران بی امان میبارید
و صدای گریه و شیون از در و دیوار خانه ی همسایه بالا رفت و عکس ِ قاب گرفته شده ی پسر شهیدشان را اوردند و گذاشتند دم ِ در خانه!
ما اینطور با همسایه مان اشنا شدیم، وقتی عکسش زینت بخش یک قاب خاتم شده بود،
و زیرش نوشته بود شهیدِ مدافع حرم، باران روی سر و صورت ِ آقای همسایه میچکیداما آقای همسایه ی توی قاب عکس لبخند میزد و هیچ باکی از باران نداشت!
مردی که از شهادت و گلوله و مرگ باکی ندارد حتما از باران لذت هم میبرد!!!