دانه های سنگ
کنار هم مینشینند دانه دانه سنگها را سوار میکنند و از هر دری با هم گپ می زنند از نسل عجیبِ امروز که احترام به پدر و مادر را بلد نیستند!
از گرانی می گویند و قیمت گوشت که سرسام آور شده از جهیزیه جور کردن و رسم
و رسومات دست و پا گیر که همه مان را گرفتار کرده از پایه حقوق و بازنشستگی و حمله تروریستی !!!
این آخری با خودش سکوت می آورد و بغض یکی لابلای شکستن سنگها میگوید: یکیشون همسن پسر من بوده…
همه آه های بلند می کشند و باز سکوت می آید می نشیند
توی جمع، لابد تو فکر همه یک چیز چرخ میخورد آنهم اینست که بیچاره مادرش…