لوح قلم

سنگهای ریز فیروزه

فیروزه کوبی

سنگهای ریز فیروزه

از وقتی که سنگهای ریزِ فیروزه را با نوک انبرک کنار هم روی لاک گردوئی سوار می‌کرد

و مواظب بود که جای خالی نماند و همه‌ی سنگ‌ها مرتب باشند،

دیگر به چک‌های برگشتی و طلبکارها و دادگاه و زندان و طلاق غیابی کمتر فکر می‌کرد،

تمام وقتی که پای کار فیروزه کوبی بود ذهنش می‌رفت نیشابور، می‌رفت

میدان امام اصفهان می‌رفت سر سفره ی عقد عروسهایی که توی آینه ی فیروزه کوبی شده خودشان را می‌دیدند و بله را می گفتند،

ذهنش می‌رفت سمت دخترش که لابد حالا خانمی شده بود برای خودش،

توی اوج تب و تاب کنکور دخترش بود که آمدند و او را دستبند به دست بردند …

چهار ماه بعد از زندانی بودن بی هیچ ملاقاتی دخترک آمده بود و خبر قبولی اش را داده بود و گفته بود:

بابا جون من هر کاری بتونم میکنم تا شما زودتر آزاد بشی …

بعد ز آن هم یکی دو باری آمده بود یکبار با دوتا کمپوت سیب و یکبار دیگر هم با خبر طلاق مادرش!

بعد از ان دیگر هیچ کس پایش را توی زندان نگذاشته بود و او مانده بود

و بلاتکلیفی او مانده بود خبرهای تلخ او مانده بود و فکر و فکر و فکر …

از وقتی پایش را گذاشته بود توی کارگاهِ فیروزه کوبی و نشسته بود

پای کار و سنگ های ریز فیروزه را مرتب کنار هم می‌چید

دیگر کمتر به نچرخیدن چرخ کارگاهش و ورشکستگی اش فکر می‌کرد کمتر به شرمندگی اش و پولهای قرض گرفته اش فکر می‌کرد

و یک جوانه ی کوچک و کم رمق توی دلش جوانه زده بود که: درست میشه خدا بزرگه…

بازگشت به لیست

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *