پیکر بی جان پدر
خبرا یکی یکی میرسند مادرها داغدار میشوند، همسرها در خود میشکنند
و پدرها کمرشان از غم خم میشود، خبرها میرسند باید بروند استقبال، باید چشم براهِ پدر باشند که بیاید و باز سلامش کنند،
ولی اینبار سلام ها جوابی ندارد، پیکر بی جان پدر را روی دست هایشان حمل میکنند و در حیرت اند که چرا هنوز زنده اند؟
ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود …
ما طاقت هایمان کم شده یا درد ها فراتر از تحمل ما شده اند؟
اصلا چطور زمان جنگ دسته دسته جوان پر پر شده می آوردند و مادرانشان زنده میماندند؟
چطور همسران شهدا این درد عظیم را تاب می آوردند؟ چطور تاب می آورند….