این سه شنبه ی دومِ آبانی منو برده به مبارکترین سه شنبه ی عمرم که حسرت تکرارش رو دلم مونده، سه شنبه ای که نماز صبحش رو توی کربلا خوندم و نماز ظهر سامرا بودم و مغرب و عشاء کاظمین، مگه داریم از این مبارک تر که توی یک روز اینهمه توفیق حاصل بشه و حتی ناهار رو مهمونِ امام زمانت باشی توی سامرا و چای پُر رنگ و شیرینِ عربی بخوری و تماشا کنی و تماشا کنی و تماشا کنی و دلت جا بمونه لابلای دیوارهای فرو ریخته و گرد و غبارهای غربتی که تمومی نداره و برگردی و ببینی دلت جا مونده و با تو برنگشته…
از این روزای مبارک که جزء عمر ما محسوب نمیشه کم دارم مابقی ِ روزها به بی خبری و بی حاصلی طی شد و رفت و من موندم و یه داغِ بر دل نشسته! نادمم؛ از تمام بهانه های نرفتن و اینهمه سال دوری، شرمسارم که سالهای جوونیم داره بی قدم زدن تویِ مسیر کربلا میگذره و بیقرارم و بیچاره تر !!!
بیچاره اونکه حرم رو ندیده
بیچاره تر اون که دید کربلاتو …
بیچاره اونکه حرم رو ندیده بیچاره تر اون که دید کربلاتو …
24
اکتبر