سنگهای ریز فیروزه
از وقتی که سنگهای ریزِ فیروزه را با نوک انبرک کنار هم روی لاک گردوئی سوار میکرد
و مواظب بود که جای خالی نماند و همهی سنگها مرتب باشند،
دیگر به چکهای برگشتی و طلبکارها و دادگاه و زندان و طلاق غیابی کمتر فکر میکرد،
تمام وقتی که پای کار فیروزه کوبی بود ذهنش میرفت نیشابور، میرفت
میدان امام اصفهان میرفت سر سفره ی عقد عروسهایی که توی آینه ی فیروزه کوبی شده خودشان را میدیدند و بله را می گفتند،
ذهنش میرفت سمت دخترش که لابد حالا خانمی شده بود برای خودش،
توی اوج تب و تاب کنکور دخترش بود که آمدند و او را دستبند به دست بردند …
چهار ماه بعد از زندانی بودن بی هیچ ملاقاتی دخترک آمده بود و خبر قبولی اش را داده بود و گفته بود:
بابا جون من هر کاری بتونم میکنم تا شما زودتر آزاد بشی …
بعد ز آن هم یکی دو باری آمده بود یکبار با دوتا کمپوت سیب و یکبار دیگر هم با خبر طلاق مادرش!
بعد از ان دیگر هیچ کس پایش را توی زندان نگذاشته بود و او مانده بود
و بلاتکلیفی او مانده بود خبرهای تلخ او مانده بود و فکر و فکر و فکر …
از وقتی پایش را گذاشته بود توی کارگاهِ فیروزه کوبی و نشسته بود
پای کار و سنگ های ریز فیروزه را مرتب کنار هم میچید
دیگر کمتر به نچرخیدن چرخ کارگاهش و ورشکستگی اش فکر میکرد کمتر به شرمندگی اش و پولهای قرض گرفته اش فکر میکرد
و یک جوانه ی کوچک و کم رمق توی دلش جوانه زده بود که: درست میشه خدا بزرگه…